نیچه: «هرگاه دین از فشار خود میکاهد، هنر سر بر میاورد»
فصل نخست کتاب زیباییشناسی و ذهنیت، به بحث درباره زیبایی شناسی و تجدد پرداخته که در ادامه به بخشهایی از آن اشاره میشود:
در سال 1796 در بیانیه سیاسی-فلسفی آلمان، والاترین عمل خرد همانا «عمل زیبایی شناسی» اعلام شده است. البته تفکرات فلسفی درباره هنر و زیبایی از زمان افلاطون به این سو در سراسر اندیشه فلسفی غرب وجود داشته است؛ اما تنها در اواسط قرن نوزدهم است که فلسفه زیباییشناسی در حوزه جداگانهای در اروپا به ظهور میرسد.
فلسفه جدید هنگامی آغاز می شود که شالودهی پذیرفته شدهای که جهان بر طبق آن تعبیر و تفسیر میشود، دیگر امری خدایی نیست که گویی الگوی آن از قبل در جهان هستی نقش بسته باشد؛ بنابراین وظیفه تازهای که فلسفه برای خرد آدمی مقرر میکند آن است که مشروعیّت خود را بهعنوان زمینهی حقیقت بر کرسی بنشاند. این دگرگونی در قرن هفدهم یعنی در زمانی فراهم میشود که دکارت «من میاندیشم» را نقطه اصلی یقینی در نظر میگیرد و فلسفه خود را بر آن بنا میکند که هنوز بر محور خدا استوار است.
مقارن با پایان قرن هجدهم، ایمانوئل کانت در پرتو استدلالهای دکارت درباره خودآگاهی بر آن میشود که ساختارهای مشتکر آگاهی ذهنی ما را که شرط امکان شناخت عینی بهشمار میآیند، توصیف کند و او تلاش میکند این کار را بدون توسّل به الوهیتی که متضمن نظم جهان است، انجام دهد. در نظر کانت، یگانه یقینی که فلسفه میتواند فراهم آورد در وجود خود ما خانه دارد نه در چیزی خارج از خود ما. امّا او بعدها، برای آنکه پیوندهای بنیادیتری میان جهان بیرونی طبیعت و جهان درونی خودآگاهی برقرار سازد، توجهش به امری جلب میشود که ما را به ارزش زیبایی و آفریدن آن واقف میسازد.
کانون جدید فلسفه مربوط به ذهنیت که کانت بنیاد نهاد با تغییرات پیچیده و متناقضی همراه است که مدرنیته به بار آورده است: گسترش سریع سرمایهداری، ظهور فردگرایی نوین، توفیق فزاینده روش علمی در دستکاری طبیعت برای اهداف انسانی، زوال مرجعیّت سنّتی و مشروعیت دینی و پیدایش خودمختاری زیباییشناختی، همراه با ظهور زیباییشناسی بهعنوان شاخهای از فلسفه؛ یعنی این اندیشه که آثار هنری وجود قواعدی را ایجاب میکنند که آزادانه پدید آیند و بر هیچ شی طبیعی دیگری دلالت نمیکنند.
در اینجا تجربه زیبایی طبیعی و هنری برای درک خودآگاهی دارای اهمیت حیاتی است: توانایی درک چیزی که زیباست و توانایی زیبا نمایش دادن چیزی به همراه خلق کعانی نو بدون پیروی از قاعدههای ثابت، متضمن جنبههایی از ذات فردی خویشتن انگاشته می شوند...این نکته که عینیّت بخشیدن به خویش ظاهراً از جهاتی دارای محدودیّتهای ذاتی است، عاملی اساسی در مهمترین این نظریههای زیباییشناسی بهشمار میرود. بهطور نمونه چنین تفکّراتی غالباً با آن صورتی از هنر مرتبطند که بیشترین فاصله را از بازنمایی جهان عینی دارد و آن موسیقی است.
در پایان قرن هجدهم موسیقی بیکلام در تفکر فلسفی درباره اهمیّت هنر بیش از پیش جنبه حیاتی مییابد و بهصورت وسیلهای برای فهمیدن خویشتن درمیآید. موسیقی نشاندهنده این واقعیت است که چگونه هرگز نمیتوان با بیان استدلالی به فهم کاکل خویشتن نایل شد.
اهمیّت نسبتاً مبالغهآمیزی که در پایان قرن هجدهم به هنر نسبت داده شده است، بیتردید در زوال الهیات و فروپاشی نظامهای اجتماعی که بر الهیات متکیاند، ریشه دارد. همانگونه که مارکس در بیانیه مکونیستی مینویسد: «هر آنچه سخت است، دود میشود و به هوا میرود».
بهطور کلّی از دست رفتن طبیعتی که گمان میرود معنایش در خود آن نهفته و ساختارش را خدا تضمین کرده است به جستجویی برای یافتن سایر سرچشمهای معنی و جهتگیریهای دیگر میانجامد. لازمه چنین جستوجویی همانا تجربه تازه طبیعت، به منزله چیزی به خودی خود زیبا، و نه به منزله جلوهای از الوهیّت است.
وظیفه فیلسوف در این دوران، آفریدن جهانی است که با همه استعدادهای طبیعی و قابلیّتهای نوآورانهای که از آنها برخورداریم، سازگار باشد. بنابراین پرسشگری درباره ذات ذهنیّت، عبارت است از تفکری دراینباره که قابلیتها چیستند، و چگونه با طبیعت موجود در خود ما و بیرون از ما ارتباط مییابند. این تفکّر به طرز بارزی دو لبه دارد: یکی آن شور و نشاطی است که در نتیجه رهایی از بندهای الهیات پدید آمده، و دیگری بدگمانی است که این آزادی میتواند در پی داشته باشد و آن بیمعنی دانستن ذاتی جهان هستی است؛ زیرا هر معنایی که در آن است شاید تنها نوعی فرافکنی صرفاً انسانی باشد؛ و ایدئالیسم آلمانی بهمنزله حرکتی میان این دو واکنش متضاد تلقی میشود، واکنشی که سپس در کار نیچه نمود یافت؛ ولی بهطور کلّی این هر دو واکنش در برابر مدرنیته، بهرغم تضادشان، اهمیّت فراوانی به هنر میدهند، خواه به عنوان زمینهای برای تصوّر جهانی آزاد و خواه بهعنوان یگانه وسیله باقیمانده برای رویارو شدن با بیمعنایی هستی.
هیچ چیز در علم، زمینه درکی درباره معنی وجودی که طبیعت میتواند برای سوژه فردی (فاعل شناسا) داشته باشد فراهم نمیکند. هدف علم همانا ایجاد قوانینی کلّی با هدف دستکاری در طبیعت و نظارت بر آن است. در نتیجه طبیعتی که با چشمهای علم نوین به آن نگریسته میشود، میتواند به نگاهی ماشینی به طبیعت منجر شود؛ و سلطه فزاینده سرمایهداری موجب میشود که طبیعت برحسب سودی که از آن حاصل میشود ارزیابی شود؛ و این یکی از رسالتهای رشته زیباییشناسی است که نشان میدهد آنچه شی را زیبا میسازد، ارتباطی با سودمندی و ارزش مبادلهای آن ندارد. اگرچه اثار هنری بهصورت کالا در میآید؛ اما نه ارزش کاربردی آنها و نه ارزش آنها بهعنوان کالا، نمیتواند ارزش آنها را بهعنوان آثار هنری تعیین کند. بنابراین توانمندی زیباییشناسی در کوششهای آن برای کاوش در معنابخشی به جهان پدیدار است.
از سوی دیگر در فرآیند عقلانی سازی، طبیعت صرفاً چیزی است که میتوان آن را تحت قوانین کلی علمی بررسی کرد، بیآنکه فینفسه شایسته تفکر و تعمق باشد. در حالیکه زیباییشناسی فلسفی در واکنش به این فرآیند این نکته را یادآوری میکند که زیبایی طبیعت بدون آنکه کارکردی نهانی داشته باشد، میتواند هدف خودش باشد. بهمین علّت جای شگفتی نیست که به سبب بروز بحرانهای محیط زیستی در عصر کنونی، پرسشهایی که زیباییشناسی مطرح میکند، مهمتر از پیش بهنظر میرسند.
منبع: بووی، اندرو (1391). زیباییشناسی و ذهنیت از کانت تا نیچه، ترجمه فریبرز مجیدی، چاپ چهارم، تهران: فرهنگستان هنر.
عالی بود ممنون