چگونه «اندیشیدن» فاجعه را پیش بینی می کند؟
خلاصهای از متن سخنرانی هانا آرنت (1906-1975م) با عنوان «اندیشیدن و ملاحظات اخلاقی» در مجلهی Social Research در سال 1971.
پرسشی که قصد دارم به آن پاسخ دهم این است که «آیا عمل اندیشیدن به خودی خود -عادت به آزمون و پژوهیدن هر پیش آمدی بدون توجه به محتوای خاص و بی اعتنا به نتایج آن- میتواند ذاتاً چنان باشد که آدمیان را مقید به پرهیز از بدی کند؟»
به طور کلی اگر نیازهای فوری انسان را به خود مشغول نکند، انسان بیشتر نیازمند اندیشیدن به فراتر از مرزهای شناخت، نیازمند کاربرد مفید استعدادهای عقلانی یا نیروی مغزی خویش است تا استفاده از آن به عنوان ابزار شناخت و عمل؛ و ما تمیز بین اندیشه و شناخت، بین خرد و فوریت اندیشیدن و فهمیدن را با شعور را به کانت مدیونیم. کانت بر این باور بود که نیاز اندیشیدن به فراتر از شناخت را مسائل دیرینه فلسفه اولی –خدا، اختیار، نامیرایی- برانگیختهاند پس «باید دانایی را از میان برداشت تا جا برای ایمان باز شود»؛ ولی آنچه او انتظار داشت از فلسفه اولی میراثی برای آیندگان شود در واقع ویرانگر پایههای فلسفه اولی شد؛ و کانت «دانایی را از بین نبرد» بلکه جایی برای اندیشه گشود نه ایمان، و اینچنین شناخت را از اندیشه جدا کرد.
تمیز بین دانایی و اندیشه برای ما امری حیاتی است. اگر استعداد تشحیص نیک از بد رابطهای با اندیشیدن داشته باشد؛ پس باید فعلیت یافتن آن را در هر شخصی که از سلامت روان برخوردار است بدون توجه به هوشمند یا احمق بودن او خواستار باشیم.
بهطور کلی عمل کردن و زیستن در کلیترین معنای آن یعنی بین آدمیان بودن –معادل لاتینی زنده بودن- بیشک مانع اندیشه است؛ همانگونه که والری –شاعر و فیلسوف فرانسوی قرن بیستم- میگوید: «گاه هستم، گاه میاندیشم»؛ و این مطلب که اندیشه همیشه درباره چیزهای غایب و محصول ادراک مستقیم است رابطه تنگاتنگ دارد.
اندیشه بهعنوان اندیشه –هر اندیشهای که به کار شناخت نمیآید و انگیزه عملی ندارد- و آنچه اندیشه را خادم شناخت یعنی ابزار سادهای برای هدف های بعدی میکند ،چنانچه هایدگر میگوید: «خارج از نظام است»، یعنی با ناپیداها سروکار دارد؛ پس اگر این استعداد در زندگی روزمره به هیچ کار نمیآید؛ اگر نتایج آن غیر حتمی و غیرقابل بررسی است؛ پس از جهتی ویرانگر خود است. همانگونه که در یادداشت خصوصی کانت پس از مرگ او آمده است: «من با این عقیده موافق نیستم که وقتی چیزی به ما ثابت شد دیگر نباید درباره آن شک کنیم. چنین چیزی در فلسفه محض ناممکن و رئح ما ذاتاً از آن بیزار است».
پس این پرسش مطرح میشود که «چگونه از کاری که به هیچوجه به نتیجه مشخصی نمیانجامد ممکن است چیزی مناسب جهانی که در آن زندگی میکنیم –جهان پدیدارها- برآید؟»
انسان معمولی که باید بیندیشد مسلماً کتاب نمینویسد. او به کارهای فوریتری مشغول است و چند تن اندیشندهی حرفهای نیز هرگز گرایشی به نوشتن تجربه خویش نداشتند؛ شاید چون میدانستند که اندیشه به مقتضای ماهیتش به نتیجه مشخصی نمیانجامد و نظریههای مندرج در کتابهایشان ناگزیر متناسب با انتظارات انبوه مردی تألیف شده است که خواهان نتیجهاند و دغدغهی تمایز شناخت و اندیشه یا حقیقت و معنا را ندارند. سقراط از جمله کسانی بود که میاندیشید ولی فیلسوف نمیشد. شهروندی مانند تمام شهروندان که کاری نمیکرد و ادعایی نداشت. او با طرح پرسشهایی که خود پاسخ آنها را نداشت به استدلالها پویایی میداد. در فلسفه قرون وسطی به اینگونه اندیشیدن «تأمل» یا «مراقبه» گفته میشد که در آن فرض بر رسیدن به هدفی خاص وجود نداشت هرچند گاهی بهندرت به آن میانجامید. اما سقراط معتقد بود که گفتوگو کردن و اندیشیدن درباره پارسایی، دادگری و دلیری و ... میتواند انسان را پارساتر، دادگرتر و دلیرتر کند؛ هرچند هیچ تعریف یا ارزشی برای آن صفات قائل نشویم. اما برخی شاگردان سقراط گفتند اگر نمیتوانیم پارسایی را تعریف کنیم پس ناپارسا میشویم که خلاف امید و انتظار سقراط بود.
جستو جوی معنایی که آیینها و قواعد پذیرفته شده را هر بار به کلی نفی کند و واژگونه سازد، هرزمان میتواند به ضد خود تبدیل شود؛ و ارزشهای دیرینه را بهعنوان ارزشهای نوین معرفی کند؛ مانند نیچه که مکتب افلاطون را وارونه کرد و مارکس که هگل را واژگونه ساخت. بنابراین «اندیشههای خطرناک وجود ندارد، بلکه نفس اندیشه خطرناک است... و اندیشیدن، برای هر عقیدهای بدون هیچ تمایزی خطرناک است و خود هیچ عقیدهای نمیآفریند». با وجود این، «بیاندیشگی» که در سیاست و اخلاق بر آن تأکید بسیار شده است نیز خطرهایی در پیدارد و با پیشنگری آزمون و خطرهای آن به مردم میآموزد که سخت پایبند قواعد مرسوم زمانه در جامعه باشند. به عبارت دیگر مردم عادت میکنند که هرگز خود تصمیمی نگیرند؛ آنگاه لازم میاید فردی ظهور کند تا به دلیلی یا به هدفی مدعی الغای «ارزشها و فضیلتهای پیشین» شود؛ و چنین کسی حتی نیاز به زورگویی یا قانع کردن مردم و اثبات برتری ارزشهای جدید در برابر ارزشهای پیشین برای تحمیل به آنها نخواهد داشت. «هر چه آدمیان بیشتر پایبند قواعد پیشین باشند، بیشتر برای پیوستن به قواعد نوین میشتابند».
«بخش بزرگی از بدیها را کسانی مرتکب میشوند که هرگز تصمیم به بد بودن یا نیک بودن نمیگیرند». اما این بحث ناتوانی یا خودداری از اندیشیدن –توانایی ارتکاب بدی- ما را به کجا میرساند؟
این واقعیت شگفتانگیز که من به یک معنا برای خود نیز وجود دارم –اگرچه هرگز بر خود نمایان نمیشوم- خودآگاهی نامیده میشود. بنابراین من نه تنها برای دیگران بلکه بر خود نیز هستم؛ پس بیشک یکی نیستم و دوگانگی در یکی بودن من رسوخ کرده است؛ زیرا خود من، من- منم، دوگانگی هویت را دقیقاً نه در رابطه با پدیدارها بلکه تنها در رابطه با خویش تجریه میکند. ولی «بحران هویت در جهان نوگرای امروز راه حلی جز از دست دادن خودآگاهی ندارد».
«خودآگاهی و اندیشه یک چیز نیستند؛ ولی بدون خودآگاهی نیز اندیشیدن امکان ندارد»؛ در واقع چیزی که فرآیند اندیشه را فعلیت میبخشد، دوگانگی محصول خودآگاهی است. از سوی دیگر باید واژگان خودآگاهی و وجدان را که برخی زبانها –مانند فرانسوی- یکی هستند، از هم متمایز کرد. وجدان برای شخص اندیشنده و تجربهاش امری فرعی است. وجدان هیچ فرمان اجرایی –ایجابی- نمیدهد و به عبارت شکسپیری «در راه انسان موانعی میگذارد». ولی برای خلاصی از ندای وجدان کافی است فرد گفت و شنود صامت و در تنهایی را که اندیشه مینامیم ، آغاز نکند. این مربوط به بد بودن و خوب بودن یا هوشمند بودن و ابله بودن نیست. کسی که با خویشتن خود رابطه ندارد، خلافگویی با خود برایش دشوار نیست.
اندیشه نه در معنای تفحص یا کار تخصصی بلکه به عنوان نیاز طبیعی زندگانی انسان . فعلیت بخشیدن به دوگانگی موجود در خودآگاه او امتیاز خاص گروه معینی نیست و همگانی است؛ همانگونه که ناتوانی از اندیشیدن به گروه خاصی اختصاص ندارد؛ و این با مسئلهی بدی –شر- که مذهب و ادبیات به آن میپردازند متفاوت است. در اینجا ما نه با شریران و گناهکارن بلکه با آدمهای معمولی سروکار داریم که نه شروراند و نه انگیزهای برای عمل خود دارند؛ به همین علّت قادرند تا بینهایت بدی کنند.
اندیشه بهخودی خود حاصل و نتیجه چندانی برای جامعه ندارد. اندیشه، ارزش نمیافریند، به نیکی پی نمیبرد، قواعد پذیرفته شده رفتار انسان را تأیید نمیکند بلکه این قواعد را مردود میشناسد؛ و معنای اخلاقی و سیاسی آن تنها در لحظههای کمیابی از تاریخ پدید میآید: «لحظههایی که همه چیز از هم میپاشد». هنگامیکه «بهترینها دیگر اعتقادی ندارند و بیقدران سرشار از شیفتگی پرشورند». اندیشه در این لحظههای حیاتی دیگر امری در حاشیه مسائل سیاسی نیست. هنگامی که همگان بدون تأمل از آنچه دیگران باور دارند و انجام میدهند دنبالهروی میکنند؛ آنان که میاندیشند شناخته میشوند؛ زیرا خودداری آنها از پیوستن به دیگران آشکار میگردد و صهصورت اقدامی عملی درمیآید.
در نتیجه اندیشیدن در این لحظههای حیاتی ارزشها آیینها، نظریهها و حتی اعتقادها و باورها را از بین میبرد و به دلیل عواقبی که دارد، سیاسی است؛ زیرا از بین بردن اینها تأثیر رهاییبخش بر یکی دیگر از استعدادهای انسان دارد که استعداد «داوری کردن» است؛ و به حق میتوان آن را سیاسیترین توانایی ذهنی انسان دانست.
داوری کردن با اندیشیدن یکی نیست؛ زیرا اندیشه با ناپیداها و با پندار چیزهای غایب سروکار دارد؛ ولی داوری همیشه به چیزهای خاص و چیزهای نزدیک مربوط میشود. استعداد داوری و توانایی اندیشیدن مانند خودآگاهی و وجدان به یکدیگر پیوستهاند.
نتیجه اینکه: «اگر اندیشه یعنی دو در یکِ گفتوشنود صامت، دوگانگی درون هویت انسان را که با خودآگاهی سروکار دارد و لذا وجدان را به فرآورده تبعی خود تبدیل مینماید، متقابلاً داوری یعنی فرآورده تبعی تأثیر رهاییبخش اندیشه نیز به اندیشه تحقق میبخشد و آن را در جهان ظواهر –پدیدارها- که انسان هرگز در آن تنها نیست و بیش از آن مشغول است که بتواند بیندیشد، آشکار مینماید. این شناخت نیست بلکه توانایی تمیز نیک از بد و زیبا از زشت است، و این توانایی میتواند دست کم برای من، در لحظههای کمیابی که همه چیز آشکار است، وسیلهای برای پیشبینی فاجعهها باشد»
آرنت، هانا. 1399، هانا آرنت، اندیشیدن و ملاحظات اخلاقی، ترجمه عباس باقری، نشر نی، صص1-64.